بعد از آن در پيش رنجورش نشاند |
|
قصهي رنجور و رنجوري بخواند |
هم علاماتش هم اسبابش شنيد |
|
رنگ روي و نبض و قاروره بديد |
آن عمارت نيست ويران کردهاند |
|
گفت هر دارو که ايشان کردهاند |
استعيذ الله مما يفترون |
|
بيخبر بودند از حال درون |
ليک پنهان کرد وبا سلطان نگفت |
|
ديد رنج و کشف شد بروي نهفت |
بوي هر هيزم پديد آيد ز دود |
|
رنجش از صفرا و از سودا نبود |
تن خوشست و او گرفتار دلست |
|
ديد از زاريش کو زار دلست |
نيست بيماري چو بيماري دل |
|
عاشقي پيداست از زاري دل |
عشق اصطرلاب اسرار خداست |
|
علت عاشق ز علتها جداست |
عاقبت ما را بدان سر رهبرست |
|
عاشقي گر زين سر و گر زان سرست |
چون به عشق آيم خجل باشم از آن |
|
هرچه گويم عشق را شرح و بيان |
ليک عشق بيزبان روشنترست |
|
گرچه تفسير زبان روشنگرست |
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت |
|
چون قلم اندر نوشتن ميشتافت |
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت |
|
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت |
گر دليلت بايد از وي رو متاب |
|
آفتاب آمد دليل آفتاب |
شمس هر دم نور جاني ميدهد |
|
از وي ار سايه نشاني ميدهد |
چون برآيد شمس انشق القمر |
|
سايه خواب آرد ترا همچون سمر |
شمس جان باقي کش امس نيست |
|
خود غريبي در جهان چون شمس نيست |
ميتوان هم مثل او تصوير کرد |
|
شمس در خارج اگر چه هست فرد |
نبودش در ذهن و در خارج نظير |
|
شمس جان کو خارج آمد از اثير |
تا در آيد در تصور مثل او |
|
در تصور ذات او را گنج کو |
شمس چارم آسمان سر در کشيد |
|
چون حديث روي شمس الدين رسيد |
شرح کردن رمزي از انعام او |
|
واجب آيد چونک آمد نام او |
بوي پيراهان يوسف يافتست |
|
اين نفس جان دامنم بر تافتست |
بازگو حالي از آن خوش حالها |
|
کز براي حق صحبت سالها |
عقل و روح و ديده صد چندان شود |
|
تا زمين و آسمان خندان شود |
کلت افهامي فلا احصي ثنا |
|
لاتکلفني فاني في الفنا |
ان تکلف او تصلف لا يليق |
|
کل شيء قاله غيرالمفيق |
شرح آن ياري که او را يار نيست |
|
من چه گويم يک رگم هشيار نيست |
اين زمان بگذار تا وقت دگر |
|
شرح اين هجران و اين خون جگر |
واعتجل فالوقت سيف قاطع |
|
قال اطعمني فاني جائع |
نيست فردا گفتن از شرط طريق |
|
صوفي ابن الوقت باشد اي رفيق |
هست را از نسيه خيزد نيستي |
|
تو مگر خود مرد صوفي نيستي |
خود تو در ضمن حکايت گوشدار |
|
گفتمش پوشيده خوشتر سر يار |
گفته آيد در حديث ديگران |
|
خوشتر آن باشد که سر دلبران |
بازگو دفعم مده اي بوالفضول |
|
گفت مکشوف و برهنه بيغلول |
مينخسپم با صنم با پيرهن |
|
پرده بردار و برهنه گو که من |
نه تو ماني نه کنارت نه ميان |
|
گفتم ار عريان شود او در عيان |
بر نتابد کوه را يک برگ کاه |
|
آرزو ميخواه ليک اندازه خواه |
اندکي گر پيش آيد جمله سوخت |
|
آفتابي کز وي اين عالم فروخت |
بيش ازين از شمس تبريزي مگوي |
|
فتنه و آشوب و خونريزي مجوي |
رو تمام اين حکايت بازگوي |
|
اين ندارد آخر از آغاز گوي |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}